یکشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۴

قديمي ترين خاطره - اول مهر - خارجی - حياط مدرسه نیکان

اين اولین خاطره من است از مدرسه. روز اول. هر بار این خاطره یادم می آد، از اینکه هرگز از مدرسه خوشم نيومده، تعجب نمي کنم.
يادم نيست چه زماني از روز بود. زنگ تفريح اول، دوم، سوم ... يا هر چي بود، حياط مدرسه پر بود از ميني بوس ها يا سرويس مدرسه. چند تا نيمکت هم بود که بر روي يکي از اون ها نشسته بودم. روبرو ام حياط بو. بعد سيم هاي توري که حياط رو از بخش ديگري جدا مي کرد. در اون طرف سيم فضايي بود براي بازي. با چند تکه بزرگ سيماني که مي شد در اون قايم موشک بازي کرد. خوشبختانه عکسي از اين قسمت رو در وبلاگ يزدان نگار ديدم. بدون اجازه عکس رو مي ذارم اينجا، اميدوارم ناراحت نشه.
نمي دونم به چي فکر مي کردم، هر چي بود تنها بودم و قاعدتا مشغول هضم اين فضاي عجيب. اينهمه بچه و سر و صدا و معلم، بايد من رو ترسونده باشه. در نگاه هام به اين ور و انور برآوردم رو از فاصله ام با ميني بوس ها از دست داده بودم. به نظر مي اومد که فاصله کمي با اونها دارم. حتما براتون پيش اومده که بدون نگاه کردن به پشتتون، يه چيز هايي ببينين و يه تصوري از فاصله تون با اونها بکنين. من فکر مي کردم که چند سانتيمتر با ميني بوس پشت سري ام فاصله ندارم. و به اين ترتيب بود که اون اتفاق افتاد.
حتما حوصله ام سر رفته بود، يا خسته شده بودم. تصميم گرفتم به ميني بوس تکيه بدم. پشتم رو مي برم عقب. عقب تر، ... عقب تر، پس چرا نمي رسم، باز هم عقب تر ...
و ... آره از پشت با کله خوردم زمين ... يادم نيست، فکر نکم سرم شکست، اما خيلي درد داشتم و بدتر احساس بدي داشت، به نظرم زود بلند شدم تا کسي منو نبينه ... خجالت هم مي کشيدم ... روز بدی بود! شروع بدتری ...