مذهب، فحش و تلویزیون
اول تصور می کردم نوشتن از خاطرات آسان تر از این حرف ها باشد، اما راستش خیلی سخت است. واقعا چیز زیادی به خاطرم نمی آید. به همین دلیل است که سعی می کنم نکات مهم را بنویسم و زیاد به خاطرات فکر نکنم.
آنزمان ما هر روز از 7.5 یا 8 باید مدرسه می بودیم و 4 بعد از ظهر تعطیل می شدیم. چند تا زنگ تفریح مختصر و زنگ تفریح مفصل ظهر برای نهار و نماز. الان یادم اومد که صبحانه هم بود. فکر کنم اون زمان بود که برنامه "تغزیه رایگان" را راه اندازی کرده بودند.
نیکان مدرسه به قول امروز غیر انتفاعی بود و اگر اشتباه نکنم سال های 50، حدود 15000 تومان در سال باید می دادیم. یکی دو تا از بچه ها بودند که وضع مالی شان آنقدر ها خوب نبود و شنیده بودم از آنها پول نمی گیرند. بقیه، شاید علاوه بر آن، بعنوان کمک اضافه هم میدادند، نمی دانم.
به هر حال امکاناتمان تقریبا محشر بود. کلاس های بزرگ، تعداد کم دانش آموز، حياط بزرگ بازی، شامل زمین فوتبال و بسکتبال و والیبال. حیاط بازی برای بچه های کوچکتر، استخر بزرگ برای کلاس های تابستانی. کتابخانه (شاید کتابخانه به اندازه لازم حجیم نبود، خوب یادم نیست)، سالن بزرگ برای برنامه ها، که کم هم نبودند. آپارات نمایش فيلم 16 میلیمتری، سن تئاتر اساسی با اتاق گریم و تجهیزات و انبار مفصلی از لباس و وسایل صحنه. و حتی یک معلم تئاتر. معلم نقاشی هم داشتیم. چیزی که اصلا جایی نداشت موسیقی بود. هیچ به خاطر ندارم موسیقی در این همه برنامه های مختلف غیر درسی جایی داشته باشد. عوضش نماز می خواندیم، معمولا جماعت. فکر کنم دم دم های انقلاب بود که ولایتی یکی دوبار آمد مدرسه و در همان سالن، یک تشت آب آوردند و وضو یاد می داد. نماز بی وضو را از همان دوران تجربه کردم. مجبورمان می کردند و آدم تنبلی اش می آمد وضو بگیرد. می گفتم از صبح وضو دارم! ریا کاری از همان زمان آموزش داده می شد. شاید اگر کسی رفتارها و نحوه آموزش نیکان را بررسی می کرد، می توانست پیش بینی کند که پروژه انقلاب اسلامی برای کشور چه شکلی خواهد بود.
نیکان به نوعی "استرلیزه" بود، یعنی نه از خشونت فیزیکی خبری بود، و نه خشونت لفظی. بی راه نگفته باشم، فحش هایی چون "ان"، "پدرسگ" یا حتی شاید "خفه شو"، به سرعت گزارش می شد و فرد خاطی مواخذه می شد. شاید اگر غلظت این فحش ها بیشتر بود، ممکن بود چند روزی از آمدن به مدرسه محروم شوی و در سیستم امتیازگیری ات، خلل عمده ای وارد شود.
ما به دلیل مذهبی بودن و مخالفت مادر (بیشتر خانواده مادر این نظر را داشتند) اصولا تا روز آمدن خمینی به ایران، تلویزیون نداشتیم.
يادم می آید که گهگاه در منزل بستگان فوتبال می دیدیم. چقدر لذت بخش بود. از همه جالب تر سریال "مرد نامرئی" بود. بهترین خاطراتم از آن دوران آمیخته به تصاویر این سریال است ... می گفتم که خود ما تلویزیون نداشتیم و برای همین کمتر حساسیت نیکان را در مورد این جعبه جادویی حس می کردم. بعدا در جلساتی که برای والدین می گذاشتند، و مادرم برایم می گفت، فهمیدم که به شدت مخالف حضور تلویزیون در خانه ها بودند و با آن مبارزه می کردند. به حدی که به عنوان یک خبر مهم یک بار شنیدیم، فلان خانواده تلویزیونشان را از طبقه بالا به پایین انداخته و از شرش خلاص شده اند. نمی دانم چرا باید پرتش می کردند، شاید می خواستند عمق نفرتشان را از آن نشان دهند و داشتنش را بسیار شیطانی جلوه دهند.
فکر می کنم یک بار فیلم کوتاهی را برایشان نشان داده بودند که نمی دانم کی ساخته، ولی فیلم معروفی است و در آن بچه های ده با آمدن تلویزون و تماشای فیلم های وسترن به آدم ربایی دست می زدند و در نهایت با یک تراژدی فیلم تمام می شد.
این را برای ما نشان نمی دادند!! حالا بعدا از نحوه ارتباط و کنترل ارتباطات خانواده توسط نیکان خواهم نوشت.
به هر حال برادران مادرم هم که بزرگ شده علوی، برادر بزرگ نیکان بودند، در مخالفت مادرم با تلویزیون نقش داشتند. سال ها بعد، اوایل انقلاب که تلویزیون به خانه ما راه پیدا کرد، مادرم با تایید دایی هایم، اجازه تماشای پلنگ صورتی را می داد. به او گفته بودند، "اشکالی ندارد"!!
0 Comments:
ارسال یک نظر
<< Home