سه‌شنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۴

نیکان، حجتیه و انقلاب

می گویند که نیکان مال حجتیه است. بچه که بودم چیزی از این موضوع سر در نمی آوردم. دم دم های انقلاب، بی تفاوتی مدرسه برامون عجیب بود. انگار نه انگار، همه چیز عادی بود. هر بار که خمینی دستور اعتصاب می داد، صبح مادرم زنگ می زد مدرسه، می پرسید مدرسه باز است؟ جواب می شنید، بله. می گفت ولی پسر من امروز نمی آید. بهانه ای هم نمی آورد. خودشان می فهمیدند. چیزی هم نمی گفتند البته. من سال پنجم دبستان بودم. چه کیفی می داد.
یک بار سر کلاس بعد از اینکه همه رفتند زیک تکه گچ را پرت کردم به عکس شاه که بالای تخته آویزان بود. هنوز خیلی به انقلاب مانده بود. نمی دانم بازتابی داشت یا نه، باید از مادرم بپرسم.
طفلک هم کلاسی داشتیم که نمی دانم کی گفته بود پدرش ساواکی است. این هم از آن اتفاقات عجیب است اگر صحت می داشت. راستش بخاطر این بود که یکی دوبار از خمینی بد گفت. نباید من در این کار نقشی داشته باشم، یکی دو نفر از بچه توی توالت مدرسه زده بودندش!
روز اعدام نیکخواه، از عوامل رژیم شاه، آقای نیکخواه ما هم نیامده بود. همه فکر می کردیم این دو با هم چه ارتباطی دارند؟ بعدا معلوم شد هیچی!
17 شهریور که شد، هم کلاس من خواهرش شهید شد. اسمش محبوبه دانش بود. با برادرش دوست نزدیک بودم. انقلاب شاید ما رو به هم نزدیک تر کرده بود ولی بعد از پیروزی انقلاب، خط کشی ها چیزی از دوستی باقی نگذاشت. من در یک رپرتاژ که عکس های انقلاب را در سالن مدرسه به نمایش می گذاشت، رفته بودم و بالای سالن، پرچم مجاهدین رو نصب کرده بودم و دور تا دورش عکس شهدای مجاهد رو ... دوست سابقم به سرعت رفت و با آقای نیکخواه برگشت. دستور داد سریع همه رو جمع کنم. همان موقع ها بود که هم من و هم مدرسه فهمیدیم که در راهنمایی نیکان جایی ندارم.
شایعات در مورد حجتیه ای بودن فلان معلم و بهمان معلم رو زیاد می شنیدیم. حتی آقای عنصری را هم می گفتند حجتیه ای است. آنزمان بی تفاوتی در مورد انقلاب را به همین نسبت می دادیم. بعد هم که بعضی از آنها به تلویزیون رفتند هم نشانه دیگری بود. خیلی از اعضای انجمن به صدا و سیما رفته بودند.