سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۵

گوانتانامو آنجاست!!!

مدتی اين وبلاگ بی تحرک بود ... يکی از بچه های نيکان لطف کرد و قرار شد خاطراتش را برایم بفرستد تا منتشر کنم. اين شما و اين هم بخش اول نوشته او:


زندانی به بزرگی هر آنچه از ما دريغ شد و هر آنچه به ما بد آموختند ... به بزرگی آنهمه ترس وقتی دفتر صدايم ميکرد ... به بزرگی آن نگاه سرد و بی روح آقای دوايی ... يا زهره کلام نيکخواه و يا سياست بازی برادرن جلايی ... اگر گاه به نيکی ياد ميکنم از آن، نه از خوشيست که چاره ای نيست چون کودکيم بود و فقط يکبار که دودش کردند و افسوس ماند و ... باز هم خواهم نوشت امّا در حيرتم از آنهمه زخم خرده نيکان که دم فرو بسته اند!!! شايد هم آنچنان تلخ است که سکوت تنها مرهم آنهمه زخم است!

نيکان زندانی است که زيباترين سال های زندگيم را به پشت ديوارهايش تباه کرد ... گرچه بيزارم از اين گويش امّا دوست دارم بگويم، ويران باد نيکان!!!

گريه های سال اول دبستان يادم نرفته! اين امّا تقصيرش بر گردن نيکان نبود!!! آقای مهدوی و قنبری يادم می آيند! گويی آنها از جنس ديگری بودند! "شايد"! نميدانم؟ امّا آقای نيرزاده فرشته ای بود در آن خانه ارواح ... دوستش داشتيم وقتی بزرگتر شديم و آوردنش يا آمد به صفحه تلويزيون و شاگرديش افتخار شد و ما هميشه پزش را ميداديم!!! روحش شاد ... به ما آموخت آنچه بايد به کودکی آموخت ... جايش در نيکان نبود در دل های ما بود و هست ... ديگر آيا ديديد و يا شنيديد همچون نيرزاده ای بيايد؟

راستی از پسرش چه خبر؟ هم کلاس من بود!!! و تنها چيزی که از پدر آموخته بود آن سوت بلبلی های کذايی بود!!! من هم رقيبش بودم و يکبار به خاطر همين مسابقه که جلوی دستشويی دبستان سر سوت بلندتر زدن با او گذاشتم توبيخ شدم (يادم نيست او هم توبيخ شد يا نه؟)

سواد را نيرزاده به ما آموخت تا نيکان آن را سالها برای خودش مصادره کند ... سواد که آموختم انقلاب شد! چه تصادفی!!! من که باسواد شدم مملکتم عرصه ترکتازی بيسوادان شد و دريغ ... نيکان شاههنشاهی را ديگر به خاطر نمی آورم و ديگر همه و همه شد نيکان جمهوری اسلامی!!! مگر نه اينکه مهم بقاست؟ پس آقای دوايی کراواتش را باز کرد و ته ريش گذاشت و عکس محمد رضا پهلوی پايين آمد و روح اللّه بالا رفت ... اين را از نيکان ياد گرفتيم که چه هنرمندانه همرنگ جماعت شويم!!! به خودمان نگاه کنيم! ... بگذريم ...

سالهای دبستان عرصه تاخت و تازه نيکخواه بود ... او را دوست داشتم تا سال چهارم يا پنجم که مرا از صميمی ترين دوستم جدا کرد! هرگز فراموش نخواهم کرد! هرگز!

امروز که به آن روزها مينگرم از خود می پرسم تا کجا ميشود رذالت را پيش برد؟ يا جهل نهايتش کجاست؟

نيکخواه نمونه کامل يک رذل و جاهل بود! تعجب نکنيد! تمنا ميکنم! اينقدر در گوشه و کنار دنيا دنبال ديکتاتورها و جانيان جنگی نگرديد ... نيم نگاهی به آن زندان خوش نمای قلهک بيندازيد لطفاً! چشمهايتان اگر نميبيند گوش هايتان را باز کنيد تا برايتان بازگو کنم ... باور کنيم ما را فرسودند، گداختند ... آن کودکی را سوزاندند! باور کنيم ...

از آنهمه ظلم فاحش برنامه ريزی شده نفسم به تنگ می آيد!

من پياده رو بودم، يعنی از سرويس مدرسه استفاده نميکردم و آن دوست گل من هم سرويسی بود. چند روزی با سرويس به خانه نرفت و با هم پياده تا مسيری ميرفتيم و در طول راه (کوّچه باغ های قشنگ قلهک ۲۵ سال پيش که هنوز هم زيباست!) هم صحبت ميشديم و البته سری هم به سوپر ميدان هدايت ميزديم! بستنی و يا نوشابه ميخريديم ... البته بگويم گفته بودند پياده روها بايد مسير خانه را در اوّلين فرصت تی کنند و چيزی نخرند و با کسی هم دم خور نشوند!!! اما چون کنترل اين سختگيری چندان در توان مدرسه نبود، از دو طرف خيلی جدی گرفته نميشد، ولی به هر حال در راستای کنترل هر چه بيشتر ما ممنوع بود!

يکی از اين روزها (آخرين روز!) نيکخواه با آن موتور هوندای قرمز مدرسه راهی خانه بود که ما را ديد ... وااااای! چه فاجعه ای! من و دوست گرامی بستنی به دست و شاد و خندان در خيابان قدم ميزديم! اين گناه ما بود! همين! تا با موتور برگشت ما دو تا جيم شديم و خلاصه به خاطر ندارم که با چه مهارتی قايم شديم! اما ... جدا فکر ميکنيد چه شد؟ ... باشد برای قسمتی ديگر از اين رنج نامه هايم...

راستی قبل از آنکه ادامه دهم ميخواهم بپرسم اگر نيکان درس نخوانديد اصلاً ميدانيد نيکخواه يعنی چه؟ اين که ميگويم يعنی چه و نميگويم يعنی که عمدا ميگويم!!! تا به حال زندان رفته ايد؟ منکراتی؟ سياسی؟ مطبوعاتی؟ ميدانيد نيکخواه يعنی چه! به خدا نميدانيد ...! نيکخواه يعنی همه آن ترسی که يک کودک ميتواند داشته باشد! همه! همه وحشتی که ميشود از يک سيستم داشت! يعنی وحشتی که بعد از ۲۵ سال تنها با وحشت نبرد شلمچه با عراقی که با تو ۲۰ متر فاصله دارد ميشود مقايسه کرد! ميدانيد يعنی چه؟ ميدانيد يعنی چه وقتی معلمت وحشتی در دل تو ايجاد ميکند که فقط دشمنت برايت دارد، آنهم در شلمچه کربلای ... !!! ميدانيد يعنی چه؟ "نيکخواه آن سال ها يعنی همه وحشت من تا به امروز از همه آنچه وحشتناک است تا هميشه ..."

مينويسم تا بدانيد گوانتانامو کجاست ... مينويسم چون آتشم زدند و هنوز دلم ... که وجودم ميسوزد ... که بدانيد سخت است ... باور کنيد واژه در حد و قواره آنهمه هراس و وحشت نيست ... حسی است که همه دلهره هايم از آن می آيد ... ما را خو دادند به آنهمه ترس! خو کرديم و ميترسيم! و اگر شجاعتی ميبينيم و به وجد می آييم بدانيد آن کودکی بی واهمه را جستجو ميکنيم که نداشتيم ... حتی يک روز ... حتی يک روز! حتا تعطيلات تابستان به بهانه استخر ما را ترساندند ... همه چيز و همه کس در خدمت آن آمد تا آنچنان بترسيم تا هميشه فرمانبردار آن آموخته های سخيف بمانيم ... که ناخودآگاهمان اينچنين اسير نيکخواه ها و دوايی ها و جلايی ها و ... (دبيرستان نيکان نبودم و نام های شيطانی آنجا را نميدانم!!!) بماند تا بپوسيم ...

من هنوز ميترسم! نه از آنان که بر کودکی من ظلم روا داشتند، که ظلم بر ما هنری نبود!!! نه! من از آن دل به وحشت کشيده که نيکخواه آنچنان وحشيانه شکستش به وحشت می افتم ... بر آن سالهايم ميگريم بيش از آنچه بايستی بر اين سالها گريست ... نيکخواه ميدانيد يعنی چه؟

ادامه دارد ...