سه‌شنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۵

هنوز تا هميشه دوستت دارم ...

ادامه خاطرات يک نيکانی (دنباله گوانتانامو آنجاست!!!)

فردايش ما را جدا جدا خواست! بازجوييها شروع شد و چه سخت و فشرده! ساعت ها محروميت از كلاس! تمام تلاشش اين بود تا باور كنم من دوستم را از درس و زندگی وا داشتم!!! و من هم آرام آرم راضی شدم به اينكه آری كار من بوده و چه خطای بزرگي... كه رفتيم و چند روزی در كوچه پس كوچه های قلهك قدم زديم و خوش بوديم! به اين اعتراف هم راضی نشد و طبق روالشان پدرمادرها را خواست آنهم جداگانه... به هيچی راضی نميشد! جرم ديگرمان اين بود كه چرا قايم شديم!!! ما از ترسمان قايم شديم ولی نيكخواه گمانش بر اين بود كه سرش كلاه رفته! حرفش اين بود اگر صرفا قدم ميزديد چرا خودتان را از من مخفی كرديد! من هم از ترسم ميگفتم و او هم ميگفت پس ميدانستی چه خطای بزرگی انجام ميدهي...
و گويي اينهمه آزار دو پسر بچه دبستانی ارضايش نميكرد! دست بردار نبود! به آنجا رساند مرا كه به خاطر مياورم يكبار به او گفتم ای كاش خاری بودم در بيابان كه نه آزرام به كسی ميرسيد و نه كسی مرا ميازرد! او هم در پاسخ گفت چرا خاری در بيابان؟ انسان خوبی باش!!!
آری انسان خوبي! ما بوديم ولی او ...؟
سالهای دهه شصت بود و هر خانواده جوری درگير مسايل سياسي ... از اين هم بهره برد و با تحريك پدر مادرها كاری كرد كه هر دو خانوده هم از هم ببرند ...
پدرم تا آنجا نگرن شد كه از يكی از اقوام كه مقام امنيتی داشت خواست تا واسطه شود! باور كردنی نيست، ميدانم!!!
شرم بر آنان، كه بازگويي آنچه بر ما روا داشتند انسان را به تهوع وا ميدارد! با ما چه روا داشتيد برای قدم زدنی و خنديدني ... شرمتان باد "بدخواه"ان كه زشت است "نيكخواه" نامتان...
دوستيمان را قطع كرد...رابطه خانواده هايمان را از هم گسست و ديگر هم نه من و نه او و نه خانواده هايمان هرگز به آن گذشته بر نگشتيم... هرگز!
حتا سالهای راهنمايي كه به دور از چشم شكارچيش بوديم به سلامی با ترس و لرز قناعت كرديم و بس!
امروز گوشه ای از دنياست هرچند جايش به وسعت همه دنيا در دل من است! دوستش دارم، اين است رازی كه به آن پی نبردند ... كه دلمان را شكستند اما ويرانش هرگز!

5 Comments:

At ۱۱:۳۱ بعدازظهر, Blogger Unknown said...

سلام.
عزیزم شما حتما به یه سایکولوژیست مراجعه کن چون اوضاعت خیلی خطرناکه.
مخلص،
-توحید

 
At ۱۰:۲۳ بعدازظهر, Blogger Hamid said...

اقای نمیدونم کی ...
سایتت داره باحال میشه .. همه شروع کردن از نیکان نوشتن.
راستی یه نفر از دوره 16 شروع کرده بود نوشتن که تو هم بهش لینک دادی (روز نوشت) من خاستم براش کامنت بذارم نشد... میخوام بگم هر کی هست خودش رو معرفی کنه. احتمالا دلم براش تنگ شده

 
At ۱:۰۱ بعدازظهر, Blogger Unknown said...

حاجی عجیب ... خل شدی ها
به یک روانشناس یا روانپزشک مراجعه کن تا تکلیف خودت رو با خاطراتت معلوم کنی

 
At ۸:۳۶ قبل‌ازظهر, Blogger Unknown said...

agha age hanooz in blog ro nigah mikoni man hamoon dostetam ke ba ham dar miraftim, man kapshene toro mipooshidam va kifeto migereftam kolahe oon overkot ke parcham alman dasht ro ham seft saram mikardam ke nashnasanam javad agha ya harki dame dar bood...age ino khoondi javab bede lotfan, hame donbaletim, man, masoud, ali homa....

 
At ۱۲:۲۱ بعدازظهر, Blogger Salman said...

dooste gerami manm badtar az inha ro too oon jahanam keshidam,man daneshamookhteye dore 16 hastam,hamid nik khah bekhatere khash andakhtane yek mize choobi madrese ba mosht koobid too sare man,yeki az avazi tarineshoonam akhavan bood,jash nist begam ba man che kard vali yegane kasi ke hamishe vasam azizeo baghi khahand mand,moaleme kelase avalam bood aghaye SHAHANGIAN ke bad az marhoome nayerzade mashghool be kar shod.

 

ارسال یک نظر

<< Home