هنوز تا هميشه دوستت دارم ...
ادامه خاطرات يک نيکانی (دنباله گوانتانامو آنجاست!!!)
فردايش ما را جدا جدا خواست! بازجوييها شروع شد و چه سخت و فشرده! ساعت ها محروميت از كلاس! تمام تلاشش اين بود تا باور كنم من دوستم را از درس و زندگی وا داشتم!!! و من هم آرام آرم راضی شدم به اينكه آری كار من بوده و چه خطای بزرگي... كه رفتيم و چند روزی در كوچه پس كوچه های قلهك قدم زديم و خوش بوديم! به اين اعتراف هم راضی نشد و طبق روالشان پدرمادرها را خواست آنهم جداگانه... به هيچی راضی نميشد! جرم ديگرمان اين بود كه چرا قايم شديم!!! ما از ترسمان قايم شديم ولی نيكخواه گمانش بر اين بود كه سرش كلاه رفته! حرفش اين بود اگر صرفا قدم ميزديد چرا خودتان را از من مخفی كرديد! من هم از ترسم ميگفتم و او هم ميگفت پس ميدانستی چه خطای بزرگی انجام ميدهي...
و گويي اينهمه آزار دو پسر بچه دبستانی ارضايش نميكرد! دست بردار نبود! به آنجا رساند مرا كه به خاطر مياورم يكبار به او گفتم ای كاش خاری بودم در بيابان كه نه آزرام به كسی ميرسيد و نه كسی مرا ميازرد! او هم در پاسخ گفت چرا خاری در بيابان؟ انسان خوبی باش!!!
آری انسان خوبي! ما بوديم ولی او ...؟
سالهای دهه شصت بود و هر خانواده جوری درگير مسايل سياسي ... از اين هم بهره برد و با تحريك پدر مادرها كاری كرد كه هر دو خانوده هم از هم ببرند ...
پدرم تا آنجا نگرن شد كه از يكی از اقوام كه مقام امنيتی داشت خواست تا واسطه شود! باور كردنی نيست، ميدانم!!!
شرم بر آنان، كه بازگويي آنچه بر ما روا داشتند انسان را به تهوع وا ميدارد! با ما چه روا داشتيد برای قدم زدنی و خنديدني ... شرمتان باد "بدخواه"ان كه زشت است "نيكخواه" نامتان...
دوستيمان را قطع كرد...رابطه خانواده هايمان را از هم گسست و ديگر هم نه من و نه او و نه خانواده هايمان هرگز به آن گذشته بر نگشتيم... هرگز!
حتا سالهای راهنمايي كه به دور از چشم شكارچيش بوديم به سلامی با ترس و لرز قناعت كرديم و بس!
امروز گوشه ای از دنياست هرچند جايش به وسعت همه دنيا در دل من است! دوستش دارم، اين است رازی كه به آن پی نبردند ... كه دلمان را شكستند اما ويرانش هرگز!